رمان آشیانه عشق
 
درباره وبلاگ


امیدوارم ازاین وبسایت لذت ببرید . لطفاپشنهادهای خودرابرای بهتر شدن سایت لحاظ فرماید. باتشکر
موضوعات


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 286
بازدید کل : 72722
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1




پاتوق عاشقان
به سایت پاتوق عاشقان خوش آمدید.
دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:دانلود بهترین ها در پاتوق عاشقان, :: 13:48 ::  نويسنده : JAVAD SHOJA

فصل سوم

روی صندلی نشسته بودم و داشتم یه سری از کارایی که اقای صدر بهم واگذار کرده بود تکمیل می کردم صدایی توجه من رو جلب خودش کرد...

_سلام...اگه میشه به اقای صدر بگید من باهاشون کار دارم

_سلام باشه میگم فقط بگم کی باهاشون کار داره؟

_بگو ارشیا باهات کار داره

_اها باشه

گوشی رو برداشتم و تماسو با اقای صدر برقرار کردم

_الو اقای صدر یه شخصی به اسم ارشیا باهاتون کار دارن بذارم بیان توی اتاقتون؟

_اره بهش بگو بیاد تو اتاقم

_اقای ارشیا می تونید برید توی اتاق رییس

یه پسر تقریبا 20 سا له بود که به نظر خیلی خوشتیپ و خوشگل میومد...چشمای ابیش دل هر دختری رو می برد... صورت سفید و مظلومی داشت...ولی از چشاش پیدا بود پسر مغروریه...وای منو بگو دارم به یه پسر فکر می کنم... منی که تا دیروز واسه پسرا تره هم خورد نمی کردم حالا شدم چشم چرون پسر مردم...خاک برسرم کنن

بعد از نیم ساعت از دفتر رییس خارج شد.نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم نگاش کنم...اینبار به لباسش نگاه کردم . یه تیشرت سیاه رنگ و یه شلوار جین پوشیده بود...به نظر مارک دار میومد...خیلی خوشتیپش کرده بود...

نزدیک ساعت نه اومدم خونه.تا چراغ رو روشن کردم دیدم کسی توی خونه نیست...همیشه هروقت از شرکت برمی گشتم غزل خونه بود ولی اینبار خونه خیلی اروم و مرتب بود...اثری هم از غزل نبود...به اتاقش رفتم و در زدم...کسی در رو باز نکرد. چند بار صداش زدم ولی جوابی نداد...تا در اتاقشو باز کردم به یکباره نور های رنگی نمایان شدند...یکی از پشت چشمامو بست و گفت تولدت مبارکـــــــــــ

نمیدونستم از خوش حالی باید چیکار کنم؟؟!!خیلی احساس خوبی داشتم ... دستاشو از روی چشام برداشت...به اطراف اتاق نگاه کردم ... همه جارو با کاغذ های رنگارنگ تزیین کرده بود.حالا میدونستم که بهتریــــن دوستم غزله...

اون بهم محبتی کرده بود که حدود 10 سال بود کسی در حقم نکرده بود...از خوشحالی محکم در اغوش گرفتمش و کلی ازش تشکر کردم

_غزل ابجی بخدا ازت توقع نداشتم. من حتی روز تولدمو یادم نبود...ممنونم واقعا

_ابجی این چه حرفیه وظیفم بود...بیا این شمع رو اول فوت کن...

_باشه الان فوتش می کنم

_نه...نه صبر کن اول یه ارزو کن

_باشه ... اول ارزو می کنم بعد شمعو فوت می کنم و کیک رو می برم

توی دلم می خواستم یه ارزو کنم ... ولی نمیدونستم بهترین ارزویی که میتونم بکنم چیه...نه پدر و مادر داشتم که ارزوی سلامتیشو کنم و نه شوهری...با خودم گفتم

"خدا جونــــم عاقبت من رو بخیر بگذرون...کمکم کن که بتونم یه روز خودم رو مستقل بدونم و از هیچ کسی جز خودت کمک نخوام... توی درسام هم منو یاری کن"

_خب ارزوتو کردی؟!!

_اره کردم حا لا فوت می کنم

1...2...3

_عارفه تولدت مبارکــــــــــــــ

اونشب تا صبح بیدار بودیم و خوش گذروندیم

___________________________________________________________________

دو روز دیگه تا باز شدن دانشگاه مونده بود...کم کم باید خودمو واسه درس خوندن اماده می کردم

روی صندلی توی شرکت نشسته بودم و طبق معمول کار هایی که بهم واگذار شده بود تکمیل می کردم

صدای زنگ تلفن منو از فکر بیرون اورد.

_بله بفرمایید

_خانم افتخاری اگه میشه بیاید توی اتاقم

_چشم اقای صدر...الان میام

با خودم فکر کردم که چیکارم داره...گفتم شاید می خواد در مورد کار توی زمان دانشگاه باهام صحبت کنه و یا حقوقمو بده...به طرف در اتاقش رفتم...اروم چند تقه ای به در زدم

_بفرمایید

بهم راهنمایی کرد که روی صندلی مقابلش بشینم

_کاری با من داشتید اقای صدر؟

_راستش اره یه کار مهم داشتم...چند وقته می خواستم بهتون بگم

_منتظرم میتونید بگید

_خانم افتخاری راستش من توی این مدت که شما اینجا بودید بهتون علاقه مند شدم...نمیدونم چجوری باید بگم ولی خیلی علاقه مندم باهاتون ازدواج کنم...

_اقای صدر حتما دارید شوخی می کنید درسته؟؟

_من شوخی ندارم باهاتون...راستش عاشقی دردیه که بهش گرفتار شدم...نمیدونستم چجور این موضوع رو به شما بگم ولی احساس علاقم نسبت به شما خیلی زیاده

_خب چرا من؟؟!!توقع نداشته باشید این درخواست رو قبول کنم...اقای صدر شما از هر نظر تکمیل هستید ... به هرکی این پیشنهاد رو بدید قبول می کنه ولی من نمی تونم

_خانم افتخاری لطفا بذارید کامل بهتون بگم ... وقتی ادم عاشق میشه هیچی واسش مهم نیست مثل الان من...راستشو بخواید من خودم هم از اینکه به شما این پیشنهاد رو دادم دارم خجالت می کشم ولی یه دلیل خوب دارم واسه این پیشنهاد...من سرطان دارم و زیاد زنده نیستم...دوست دارم شما توی این مدت یه زندگی خوب رو واسم فراهم کنی من از عمرم استفاده نکردم...سی سال بیشتر نداشتم که همسرم فوت کرد...پسرم ارشیا بدون مادر بزرگ شد ... البته واسش پرستار گرفتم ولی خب هم من و هم اون این موضوع واسمون سخت بود... ارشیا حالا بزرگ شده و نیازی به مادر نداره ولی من زیاد زنده نیستم و دوست دارم از این یه مقدار وقتی که واسه زندگی دارم استفاده کنم...هم به تو کمک میشه و هم خودم به خواستم می رسم...لطفا بهش فکر کن عارفه...من هیچ توقعی هم ازت ندارم برای ایجاد رابطه ی عشقی ولی فقط می خوام کنارم باشی...همین

_من باید روش فکر کنم با اجازه

_راستی این هم حقوقت و دو روز دیگه رو بذار واسه درسات و دو روز میتونی روی این موضوع فکر کنی

_ممنون با اجازه

وقتی از شرکت خارج شدم ... فقط داشتم به پیشنهادش فکر می کردم...یعنی باید چیکار می کردم...شاید باید قبول می کردم اخه هم از مشکل مالی نجات پیدا می کردم و هم میتونستم ارزوی یه نفر رو براورده کنم...ولی خب بازم نمیتونم با اینده ی خودم بازی کنم...اینجوری ایندمو تباه می کنم...ولی اون زیاد زنده نیست...نمیدونم باید چیکار کنم...خدا جونم خودت بهم کمک کن...


نظرات شما عزیزان:

یگانه
ساعت17:16---5 شهريور 1392
سلام عزیزم

وبلاگ قشنگی دارین خوشم اومد

منم یک وبلاگ دارم

خوشحال میشم بهم سر بزنید .

www.aroosak-tanha.loxblog.com


پاسخ:سلام یگانه جان باشه حتما


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: